۱۳۹۴ مرداد ۴, یکشنبه

نامه سرگشاده یک دانش آموز به تمام معلمان سرزمینش


 

نامه سرگشاده یک دانش آموز به تمام معلمان سرزمینش
درباره رخداد 31تیرماه 1394
سلام معلم عزیزم
علی هستم
باید پیش تویی که همیشه و در همه جا حامی من بوده ای اعترافی بکنم
چند روز قبل بود که رابط.... خبر اماده باش را اعلام کرد
با حسن و حسین و چندتایی دیگه آروم آروم و نرمک نرمک خودمون را به قرارگاه رسوندیم
تعدادی از بچه ها هم جمع شده بودند و تعدادی دیگه بعد از ما اومدند
وقتی تقریبا همه جمع شدیم ما را به صف کردند و شروع کردند به تنبیه
از پا مرغی بگیر تا نشست و برخواست و سینه خیز
جرممون دیر رسیدن بود
میگفتند باید بین ده تا پانزده دقیقه خودتونا به مقر میرسوندید
سر زانو شلوارم پاره شد
خدا لعنت کنه اون بی شرفی را که بهم گفت برای کسر خدمت سربازی برو و عضو بشو
حالا جواب مادرم را چی بدم
گفتند اگر فردا هم دشمن به ما حمله کرد میخواید اینطوری جلوش بایستید.
چند شب بعدش دوباره آ ماده باش زدند
بی خیال حسن و حسین شدم
سریع رسیدم مقر
حسن و حسین و بقیه هم اونجا بودند
قبل از من
گفتند فردا ساعت شیش صبح میدان بهارستان
با بچه ها پنج ونیم زدیم بیرون
نزدیک میدون چند نفری بودند
یکیشون ایستمون داد
آ شنایی دادیم
فرمانده گفت با خبر شدیم تعدادی اراذل و اوباش قصد حمله به مجلس را دارند
باید مراقب خانه ملت بود
با خودم گفتم غلط میکنند(ببخشید(
تعرض به خانه ملت
بیچارشون میکنیم
کم کم سر و کله اراذل پیدا شد
اما انگار ادمای مؤدبی بودند
فرمانده گفت همین ها هستند
و ما شروع کردیم
و آنچه شد که نباید میشد
دست آخرین نفری را که داشتم دستبند میزدم
هیچ حرکت اضافه ای نداشت
هیچ نگفت
دست بند را محکمتر کردم
پوست دستش زیر دست بند کنده شد
اما
بازم هیچ نگفت
یک لحظه تعجب کردم
گفتم شاید لال باشه
با عصبانیت گفتم چیه؟ هان؟
انگار خفه شدی؟
تعرض به خانه ملت؟
بیچارت میکنم
و سرم را بالا آوردم تا خشم و نفرتش را و شکستش را ببینم
وااااای خدای من
با لکنت زبان گفتم
س س سلام آ قای محمدی
مثل همیشه با وقار و زیبایی جواب داد
سلام عزیزم
نمیدونستم چکار کنم
داد زدم حسن
حسین
مثل باد با باطوم اومدند پیشم
فکر کردند درگیر شدم
گفتم آ قای محمدی
اقای محمدی معلم دینی
ماتشون برده بود
به لکنت افتادند
سلام دادند و سلام گرفتند
گفتم آقا شما اینجا چکار میکنید؟
گفت حق طلبی
دفاع از حق تو
دفاع از ارزشها
کارت را بکن عزیزم
گفتم آقا به خدا کلید دستبند ندارم بازش کنم
بدون کلید بهمون دادند
لبخند زیبای همیشگی را زد و گفت
کجا باید برم؟
و به طرف اتومبیل ون حرکت کرد
سه تایی نگاهی بهم کردیم
و به آن سوی خیابان حرکت کردیم
فرمانده داد زد کدوم گوری میرید؟
حسن و حسین باطوم ها را جلو پایش انداختند
دوباره گفت چه غلطی میکنید
کجا میرید؟
سرم را به طرفش کردم و گفتم
بین اراذل و اوباش !




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر